متروی تهران و «ماتادور»های از نفس افتاده
بیلبوردهایی را تصور کنید که «قالیباف» تمام تهران را با آنها پر کرد؛ از آنها که میگفت گوشَت را بچسبان روی آسفالت و آن زیر، صدای مجرای زندگی را بشنو! بعد آن جماعتی را تصور کنید که از تمام کشور توی ایستگاههای متروی تهران جمع شدهاند و مجرای زندگی آنها به باریکی نخ دندان است! تناقضی به نام «ایستگاه آزادی» میبینی که مشتی آدم توی آن جمع میشویم؛ کارمندان، مسافران «ترمینال غرب»، کارگران و سربازهای از مرخصی برگشته که از نام درخور توجه «شادمان» به سمت «دانشگاه امام علی» تغییر خط میدهند. در هیچکدام از این افراد «سحرخیز باش» را نمیبینی، بلکه آدمهایی را میبینی کامروا نشده در مجرای زندگی که شهرداران تهران آن را ساختهاند.

صبحهای کارمندی و کارگری در متروی تهران
بعضیها از شرقِ کارمندنشین به مرکز تهران میآیند و صبح را با موسیقیهای کارمندی رادیو شروع میکنند؛ از آن برنامههای لوسی که خانم و آقای مجری با صدایی خندان یک در میان مسابقه شِر و وِر گفتن میگذارند! اما در پس همۀ اینها، شعار این است: حسِ زندگی را در مرکز تهران بسوزان و عصر آش و لاش به خانه برگرد.

یک چیز را نباید هیچوقت فراموش کرد که آدمِ مترو، آدم مصمم نیست. آدمهای مصمم، پول و کار دارند یا قرار است به پول برسند. آنها با ماشینهای تکسرنشین با بنزین لیتری چند هزار تومان، «همت» را سر «مدرس» بند میآورند! آنهایی مصمم هستند که دود را در ارتفاع نمیدانم چند صد متری میکنند توی حلق «برج میلاد» و گر نه ما که این زیر در مترو، تابستانها عرق زیر بغل هم را لیس میزنیم و زمستانها زیر بخاری مترو با کاپشنهای خرسی دم میکنیم.

شش صبحِ کارمندی و کارگری اینطور است: یک مشت بدن تاریخ مصرف گذشته که از میلههای مترو آویزان هستیم و لقلق تاب میخوریم! مترو برای ما مثل ماشینهای حمل گوشت است، البته ماشینهایی که گوشتها را برای معدوم کردن به «دشت آزادگان» میبرند، نه آنهایی که گوشتها را برای رستورانهای «پارک وی» و «قیطریه» میبرند.

متروی تهران و آنچه در آن تجربه میکنید
مترو را بخواهیم به طور فلسفی بررسی کنیم به قول مرحوم «نیچه» همچون یک مغاک است؛ چاله یا تونلی تاریک که تو را لمس و بیحس میکند و به درون خود میکشد. متروی تهران، تو را ناخودآگاه خسته میکند، حتی اگر نیم ساعت قبل از خوابی هشت ساعته بلند شده، دوش آب سرد گرفته و صبحانه سوسیس و تخممرغِ مَشتی خورده باشی. از پلههای مترو که پایین میروی خسته میشوی و در نهایت سر را میچسبانی به هر جایی که امکان آن باشد و با دهان باز میخوابی.

وقتی آن زیر هستی، حس میکنی وزنِ تهران با تمام ده میلیون جفت کفشِ آن دارد روی شانههای تو آوار میشود. شک ندارم که روزی این دیوارها خراب میشوند و ما مثل فیلمهای ژاپنی، «گودزیلا» میشویم؛ یک مشت آدم که زیر بتنها با اندکی هوا گیر افتادهاند و چون لمستر و بیخیالتر از شخصیتهای فیلمهای ژاپنی هستیم، برنامهای برای خرج آن اندک هوا نداریم و در حالی که داریم به هم نگاه میکنیم، میمیریم. فضای مترو اینطوری است که آدمها الکی به یکدیگر خیره میشوند چون جای دیگری نیست که به آن نگاه کنند. در فضای نیم متر در بیست و پنج سانتیمتر، آنقدر همه جا آدم میبینی و دایرۀ دید محدود است که تنها راه موجود و ممکن، خیره شدن به دیگران است.

در متروی تهران، روبهروی هم میایستیم، نفس خود را وارد حلق هم میکنیم و چشم میدوزیم به عمق چشم دیگری. اینجا نفسها در ته حلق، مزههای مختلفی دارند؛ شور و تلخ و ترش. مزۀ هر نفسی مربوط به طعم غذاهایی است که چند ساعت قبل خورده و با اسید معده مخلوط شده.
متروی تهران و تجربیات ماتادوری!
به چهرۀ آدمها که نگاه میکنی میفهمی اطمینان در هیچ کجای مجرای زندگی این شهر وجود ندارد. آدمهایی تنها، درمانده و مضطرب که روحِ «نئاندرتال» خود را در ایستگاههای خاصی بروز میدهند. توی ایستگاههای «دروازه دولت»، «پانزده خرداد» یا «امام خمینی» آدم حس ماتادوری را دارد که این بار نتوانسته گاو را گول بزند، گاوی که هزار شاخ دارد و آنها را در تو فرو میکند. من به چشم خود، ماتادوری را در «ایستگاه صادقیه» دیدم که به سمت گلۀ گاوها فریاد بر میآورد که: له شدم! و او واقعاً له شده بود. من داشتم تصویری از فیلمی خیالانگیز یا یک کابوس را تماشا میکردم؛ ماتادوری که همزمان گاو هم بود؛ نیزه میزد، نیزه میخورد، شاخ میزد، شاخ میخورد و بلند بلند فحش میداد.

مترو، زندگی شهری ما را خیلی راحت کرده است. ما هیچوقت فکر نمیکردیم که اینگونه جسم ما در تهران راحت رفتوآمد کند اما هیچ روحی نداشته باشیم. این نوشته را تقدیم میکنم به تمام ماتادورهایی که روزی در مترو له شدند و فحش دادند. زندگی در تهران هنوز هم جریان دارد حتی اگر مجرای آن به باریکی نخ دندان باشد.